از حکمت هند
" در یکی از اوپانیشاد ها دربارهء خدای ایندره indra داستان شگفت انگیزی وجود دارد... ایندره با این تصور ( چه پسر بزرگی هستم من! ) به کوه کیهانی که کوه مرکزی جهان است می رود و تصمیم می گیرد قصری در خور شآن این بزرگ بنا کند! نجارباشی خدایان برای احداث بنا به آنجا می رود و پس از دریافت دستوراتی سریع، قصر را با شرایطی خوب بنا می کند. اما هر بار که ایندره برای بازدید می آید، دربارهء شکوه و عظمتی که این قصر باید داشته باشد افکار بزرگ تری دارد. سرانجام نجار می گوید: < خدای من! ما هر دو نامیرا هستیم و امیال او پایانی ندارد. من تا ابد گرفتار شده ام. > لذا تصمیم می گیرد نزد برهما، خدای آفریننده، برود و شکایت کند.
برهما روی یک بوتهء نیلوفر که نماد انرژی و فیضان آسمانی است می نشیند. این بوته از ناف ویشنو می روید که خدایی در حال خواب است و کیهان رویای اوست. نجار به حاشیهء استخر بزرگ نیلوفر کیهان می آید و داستان خود را به برهما می گوید. برهما می گوید تو به خانه ات برو، من این مشکل را حل می کنم. برهما از نیلوفر خود پایین می آید و زانو می زند تا با ویشنوی خفته صحبت کند. ویشنو فقط اشاره ای می کند و چیزی شبیه به عبارت زیر را بیان می کند: < گوش کن! پرواز کن! اتفاقی در شرف وقوع است.
صبح روز بعد، در دروازهء قصری که در دست احداث است یک پسربچهء زیبای آبی – سیاه ظاهر می شود... ایندره که شاه – خداست در حالی که بر تخت خود تکیه زده می گوید: < مرد جوان! خوش آمدی! چه چیز تو را به قصر من آورد؟> پسر با صدای شبیه آذرخش غلتان در افق می گوید: < شنیده بودم شما قصری بنا می کنید که هچ ایندره ای پیش از شما بنا نکرده است.> و ایندره می گوید: < ایندره های پیش از من؟! مرد جوان دربارهء چه چیز صحبت می کنی؟> پسر می گوید: < ایندره های پیش از تو! من آنها را دیده ام که می آیند و می روند. فقط فکر کن که ویشنو در اقیانوس کیهانی می خوابد و نیلوفر کائنات در نافش سبز می شود. برهما خدای آفریننده روی نیلوفر می نشیند. برهما چشمان خود را باز می کند و جهانی هستی می یابد و یک ایندره بر آن حکومت می کند. برهما چشمان خود را می بندد، جهانی از هستی ساقط می شود. زندگی یک برهما چهارصد و سی و دو سال است. هنگامی که او می میرد، نیلوفر هم می رود. و نیلوفری دیگر و برهمایی دیگر شکل می گیرند. سپس به کهکشان ها فکر کن که در فضای لایتناهی یکی پس از دیگری جای گرفته اند. و در هر یک نیلوفری هست که برهمایی روی آن نشسته و چشمان خود را باز و بسته می کند! و ایندره ها ؟ شاید حکمایی در دربار شما باشند که بتوانند قطرات آب اقیانوس های جهان یا دانه های شن موجود در ساحل ها را بشمارند، اما ایندره ها که سهل است، هیچ کس نمی تواند تعداد برهماها را بشمارد. >
هنگامی که این پسر مشغول صحبت کردن است سپاهی از مورچگان بر کف اتاق به حرکت در می آیند. پسر هنگامی که آنها را می بیند می خندد و ایندره در حالی که موهای تنش سیخ شده می گوید چرا می خندی؟! پسر پاسخ می دهد سوال نکن! مگر آنکه مشتاق باشی آسیب ببینی! ... هنگامی که پسر مشغول صحبت کردن است یک جوکی پیر عبوس که آفتاب گیری از برگ موز در دست دارد وارد قصر می شود. تنها تن پوش او یک لونگ است. و سینه اش با قرصی از مو پوشیده شده و نیمی از موهای میانهء قرص ریخته اند. پسر به او سلام می کند و سوالی را که ایندره قصد دارد از او بپرسد با پیرمرد در میان می گذارد: < پیرمرد! نامت چیست؟ اهل کجایی؟... و معنای این منظومهء عجیب مو روی سینه ات چیست؟ > پیرمرد پاسخ می دهد: < نامم پشمالوست. خانه ای ندارم. زندگی کوتاه تر از آن است که خانه ای داشته باشم. فقط این آفتاب گیر را دارم. خانواده ای ندارم. فقط در مقابل پاهای ویشنو مراقبه می کنم و به جاودانگی و گذشت زمان فکر می کنم. می دانید که هر وقت ایندره ای می میرد، دنیایی ناپدید می شود. همه چیز مانند پرتوی از نور می گذرد. هر وقت ایندره ای می میرد، یک مو از حلقهء موهای سینهء من کم می شود. اکنون نیمی از موها ریخته اند. به زودی همهء آنها خواهند ریخت. چرا باید خانه ساخت؟! >
سپس هر دو ناپدید می شوند. پسر، ویشنو خدای نگهدارنده و جوکی پیر، شیوا آفریننده و نابود کنندهء عالم بود که برای اندرز دادن به ایندره آمده بود... " *
--------------------------------------------------------------------
*: نقل از کتاب قدرت اسطوره، ژوزف کمبل، ترجمهء عباس مخبر، نشر مرکز، صفحات 101 تا 104.
کسب جایزهء صلح نوبل به خانم دکتر شیرین عبادی ،فعال حقوق بشر در ایران را به ایشان و به همهء هموطنانم تبریک می گویم. من مایلم این ایام را به این مناسبت، یک عید ملی تلقی کنم.
کلمات کلیدی :